منصور ارضیغم ما را دوا نمی آید

غمِ ما را دَوا نمی‌آید

خَبَر از آشِنا نمی‌آید

روزها مثلِ باد رَفتو ولی

صاحبِ جمعه‌ها نمی‌آید

شهریاری که از کَرَم باشد، همنشینِ گِدا نمی‌آید

موقعِ اَلرّحیلِ‌مان آمد

موقعِ اَلرّحیلِ‌مان آمد

وَصل، شاید به ما نمی‌آید

مرگ نزدیک گَشته،‌ می‌ترسم خوفِ من را رَجا نمی‌آید

آقاجان، به درازا کشیده شامِ فَراق

صبحِ وَصلِ شما، نمی‌آید

ما پیامِ فَراق را دادیم

گر چه بادِ صَبا نمی‌آید

می‌زَنَم لافِ اِنتظار ولی

او که با اِدّعا نمی‌آید

نَکُنَد تَحبِسُ‌الدّعا شده‌ام

هر چه کردم دعا، نمی‌آید

به گَمانم فقط زبانی بود هر چه گفتم بیا، نمی‌آید

گِرِه خوردم به پنجره فولاد

خَبَری از شَفا نمی‌آید

اَربعین‌ها گذشت و آنکه نِمود روزی‌اَم کربلا، نمی‌آید

کربلا گفتم و دِلَم پَر زد

حالَم از گریه، جا نمی‌آید

بینِ گودال، جَدّتان فرمود

مُنتَقِم، پس چرا نمی‌آید

آی لَشگر، کمی سکوت کنید

از گلویم صدا نمی‌آید

تِشنه‌ام،‌ آنکه از جَفا بِبُرَد

سَرِ من از قَفا،‌ نمی‌آید

ناگهان عَرش بی‌قرینه شکست

شِمر آمد به روی سینه نشست